قسمت سیزدهم
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

همینکه استاد از در کلاس خارج شد، شراره که با عصبانیت، وسایلش را به درون کیفش می ریخت؛ رو به رامیس کرد و با چشمانی شرربار با عصبانیت و غیظ گفت:" حالا نمی شد به استاد نگی جزوه تو دادی به من؟!" باران و رامیس، با تعجب نگاهش کردند؛ رامیس جوابش داد:" استاد از من پرسید جزوه ت کجاس، منم فقط با اشاره نشونش دادم؛ چیزی که بهش نگفتم!"

- نمی تونستی حالا همین کارم نکنی؟!

اینبار باران به آرامی جوابش داد:" شراره! استاد از اول کلاس، چند بار اومد بالا سر رامیس؛ مطمئن باش جزوه رامیسو می شناسه! فقط دنبال بهانه می گشت! اینا اصلاً تقصیر رامیس نیست!" شراره که همه وسایلش را به درون کیفش ریخته بود، برخاست و اینبار با عصبانیت رو به باران گفت:" واقعاً!؟ تقصیر رامیس نیس!؟... رامیس می خواس از استاد نمره بگیره، چرا منو خراب کرد؟!... اصلاً رامیس و استاد چه نسبتی با هم دارن که استاد اینقد مواظبشه و هی میاد جزوه شو چک می کنه که بخواد جزوه شو بشناسه!؟ وگرنه چرا باید دنبال بهانه باشه که منو سر کلاس، سنگ رو یخ کنه و بهم بگه خنگ!؟ حالا مثلاً شما دوتا یه مسئله رو تونستین حل کنین، خیلی باهوشین و هرکی نتونست حلش کنه، خنگه؟!" رامیس قدمی به سمت شراره برداشت:"شراره! منکه گفتم هیچ نسبتی با استاد ندارم!... اصلاً نمی دونم استاد چرا اینجوری کرد! به علاوه، من اصلاً نمی دونستم که استاد می خواد برا حل این مسئله نمره بده!" شراره، دست باران را گرفت و او را با خشونت به سمت در کشاند و با عصبانیت رو به رامیس گفت:" تو که راست می گی! ما هم هرچی بگی، باور می کنیم!" و بعد رو به باران گفت:" بیا بریم!" باران چند قدمی به حالت دو، به دنبال شراره کشیده شد، اما بعد تعادلش را به دست آورد و سعی کرد محکم سر جایش بایستد. شراره هم ایستاد و با خشم نگاهش کرد. باران به آرامی رو به او گفت:" رفتار استاد زشت بود و فکر کنم همه مون ناراحت شدیم، ولی این دلیل نمی شه عصبانیت و ناراحتیتو سر رامیس خالی کنی!" شراره با عصبانیت نگاهش کرد:" نکنه تو هم دیدی استاد هواشو داره، می خوای بهش نزدیک شی که شاید هوای تو رو هم داشته باشه!... اشتباه نکن، او برای منافع خودش، دوستاشم خراب می کنه! مگه امروز منو خراب نکرد!؟... مگه من دوستش نبودم!؟... تو رو هم خراب می کنه!اون فقط برا استادا خودشیرینی می کنه، همین... بیا بریم!" و قدمی به سمت باران برداشت تا دوباره دست او را بگیرد. اما باران قدمی به عقب برداشت:" شراره! الآن این تویی که داری سعی می کنی رامیسو خراب کنی درحالیکه خودتم خوب می دونی اصلاً تقصیر رامیس نیس!" شراره با عصبانیت گفت:" تو هم برو خودشیرینی استادا رو بکن!" و با عصبانیت از کلاس خارج شد. بقیه دانشجوها که تا کنون فقط این صحنه را نگاه می کردند به سمت خارج کلاس به راه افتادند؛ صدایی از بین دخترها گفت:" واقعاً که هردوتاشون خودشیرینن!" و صدای خنده چند دختر به گوش رسید! نگاههایی از سر دلسوزی از جانب بعضی دخترها و پسرها نیز به چشم می خورد، اما نگاههای تحقیرآمیز و پوزخندهایی نیز وجود داشت! باران نگاهش را از همکلاسی هایش گرفت و به سمت صندلیش رفت تا بقیه وسایلش را جمع کند. رامیس با شرمندگی به آرامی گفت:" معذرت می خوام!" باران با لبخندی مهربانانه اما تلخ به سمت او برگشت:" دلیلی برای عذرخواهی وجود نداره!... راستشو بخوای باورش سخته که شراره و بعضی از بچه ها، واقعاً نمی فهمن قضیه چی بوده؛ ولی حتی اگرم اینطور باشه، مشکل از درک و فهم اوناس و این هیچ ربطی به تو نداره. من اهمیتی به کج فهمی ها و رفتار زشت دیگران نمی دم!" واقعیت آن بود که باران آنقدرها هم راست نگفته بود. او از رفتار بد شراره و بقیه بچه ها و حتی استاد ناراحت شده بود، اما فکر می کرد که دلیلی برای ناراحتی وجود ندارد و نباید ناراحت شود و بنابراین سعی می کرد همه چیز و از جمله ناراحتی اش را نادیده بگیرد.

رامیس با قدردانی و محبت نگاهش کرد؛ در ابتدا او تصمیم گرفته بود از باران در برابر شراره، مواظبت کند اما اکنون، باران از او در برابر شراره دفاع کرده بود. هر دو وسایلشان را جمع کردند و به سمت خانه به راه افتادند.





:: موضوعات مرتبط: قسمت 11-15 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 83
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: